خدایا,آن ده که آن به درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید.از شما ممنون میشم در رابطه ی بد بودن و خوب بودن و.... وبلاگم برای من پیام بگذارید. ali_mo0lo0f@yahoo.com آخرین مطالب نويسندگان چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:, :: 22:16 :: نويسنده : علی
اهل كاشانم من روزگارم بد نيست تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي . مادري دارم ، بهتر از برگ درخت . دوستاني ، بهتر از آب روان . ***** و خدايي كه در اين نزديكي است : لاي اين شب بوها ، پاي آن كاج بلند. روي آگاهي آب ، روي قانون گياه . ***** من مسلمانم . قبله ام يك گل سرخ . جانمازم چشمه ، مهرم نور . دشت سجاده من . من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف . سنگ از پشت نمازم پيداست : همه ذرات نمازم متبلور شده است . من نمازم را وقتي مي خوانم كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو من نمازم را ، پي (( تكبيرة الاحرام )) علف مي خوانم پي (( قد قامت )) موج . ***** كعبه ام بر لب آب كعبه ام زير اقاقي هاست . كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهربه شهر حجر الاسود من روشني باغچه است . ***** اهل كاشانم من پيشه ام نقاشي است گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است دل تنهايي تان تازه شود . چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم پرده ام بي جان است . خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است . ***** اهل كاشانم من. نسبم شايد برسد .. به گياهي در هند ، به سفالينه اي از خاك (( سيلك )). نسبم شايد ، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد . ***** پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ، پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ، پدرم پشت زمان ها مرده است . پدرم وقتي مرد ، آسمان آبي بود ، مادرم بي خبر از خواب پريد ، خواهرم زيبا شد . پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند . مرد بقال ازمن پرسيد: چند من خربزه مي خواهي ؟ من ازاو پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟ ***** پدرم نقاشي مي كرد . تار هم مي ساخت ، تار هم مي زد . خط خوبي هم داشت . ***** باغ ما در طرف سايه دانايي بود . باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه ، باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس آينه بود . باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود . ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويم در خواب . آب بي فلسفه مي خوردم . توت بي دانش مي چيدم . تا اناري تركي بر مي داشت . دست فواره خواهش مي شد . تا چلويي مي خواند ، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت . گاه تنهايي ، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد . ***** شوق مي آمد ، دست در گردن حس مي انداخت . فكر ، بازي مي كرد زندگي چيزي بود . مثل يك بارش عيد ، يك چنار پر سار . زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود .
نظرات شما عزیزان:
پيوندها
تبادل لینک هوشمند |
|||
|